بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

حدیث موضوعی
بصیرت
این وبلاگ جهت معرفت افزایی بهتر و مفیدتر توسط طلبه ای کوچک راه اندازی شده است.
این وبلاگ منتظر نظرات راهگشای همه صاحبان فکر و اندیشه خواهد بود و آنها را در مسیر معرفت افزایی به کار خواهد زد.





Powered by WebGozar

آیه قرآن مهدویت امام زمان (عج)
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
حدیث موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ تیر ۰۰، ۱۱:۱۵ - آلپ صنعت
    عالی
دانشنامه عاشورا
نویسندگان
وصیت شهدا
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با موضوع «اخلاق :: فضایل :: عبرت :: داستان» ثبت شده است

 

آغازی غم انگیز، پایانی شورانگیز:

داستان عبرت آموز مسلمان شدن بانو آمینه اسلمی


آمینه اسلمی، روزنامه نگار مسیحی متعصبی بود که در سال 1945 متولد شد و در 5 مارس 2010 از دنیا رفت.

در کنار تحصیل به تبلیغ مسیحیت اشتغال داشت و معتقد بود که اسلام دینی ساختگی و مسلمان‌ها افرادی عقب مانده هستند،

اما یک اشتباه کامپیوتر دانشگاه، مسیر زندگی او را کاملاً تغییر داد

و به جایی رسید که رئیس جمعیت بین‌المللی زنان مسلمان بود

و می‌گفت:

«اسلام ضربان قلب من و خونی است که در رگ‌هایم جاری است،

اسلام منبع انرژی من است

و باعث شده زندگی من فوق‌العاده زیبا و با معنی شود،

من بدون اسلام هیچ نیستم.»


 اشتباه کامپیوتر

ادامه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۷
محمد یونسی
یاد خدا
روزى حضرت عیسى در مناجاتش با خداوند عرضه داشت:

پروردگارا دوستى از دوستدارانت به من بنما،

 خطاب رسید به فلان محل برو که ما را در آنجا دوستى است،

مسیح به آن محل موعود رفت زنى را دید که

 نه چشم دارد و نه دست و نه پاى، روى زمین افتاده

و زبانش مترنم به این ذکر است:

 « الحمدالله على نعمائه والشکر على آلائه »

خدا را بر نعمتهاى ظاهری اش سپاس
و بر نعمت هاى باطنی اش شکر.

آن حضرت از حالت آن زن شگفت زده شد،

 پیش رفته و به او سلام کرد،

زن گفت:
 علیک السلام یا روح الله!
فرمود:
 اى زن تو که هرگز مرا ندیده اى
 از کجا شناختى من عیسى هستم؟

 زن گفت:
 آن دوستى که تو را به سوى من دلالت کرد
 برایم معلوم نمود که تو روح الله هستى،

 فرمود:
اى زن تو از چشم و دست و پا محرومى، اندامت تباه شده!

 زن گفت:
خدا را ثنا می گویم که دلى ذاکر و زبانى شاکر و تنى صابر دارم،

 خدا را به وحدانیت و یگانگى یاد می کنم که هرچه را می توان با آن معصیت کرد از من گرفته،

 اگر چشم داشتم و به نامحرم نظر میکردم،
 اگر دست داشتم به حرام می آلودم
و اگر پا داشتم دنبال لذات نامشروع می رفتم چه عاقبتى داشتم؟

این نعمتى که خدا به من داده به احدى از بندگانش نداده است.

منبع:
خزینة الجواهر ،صفحه318

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۸
محمد یونسی
دوستی
در کتاب اسرار التوحید مطلبی
به شرح زیر آمده که قابل تامل وشنیدنی است:

 وحی آمد به موسی علیه السلام
 که بنی اسرائیل را بگوی که بهترین کس را اختیار کند.


صد نفر را انتخاب کردند.

وحی آمد که از این صد نفر بهترین اختیار کند،
ده نفر اختیار کردند.

وحی آمد که از این ده نفر، سه نفر اختیار کنید.
سه نفراختیار کردند.

وحی آمد که از این سه کس، بهترین اختیار کنید.
یکی اختیار کردند.

وحی آمد که این یگانه را بگویید
 تا بدترین, بنی اسرائیل را بیاورد.

 او چهار روز مهلت خواست
و گرد, عالم  گشت که کسی طلب کند.
 روز چهارم به روستایی رسید.
 مردی را دید که به فساد و ناشایستگی معروف بود،
و انواع فسق و فجور در او موجود بود،
                چنان که انگشت نمای گشته بود.                          

خواست که او را ببرد،
 اندیشه ای به دلش درآمد
که از کجا معلوم من از او بدتر نباشم
 و به این که مرا مردم انتخاب کردند که بهترین خلقم،

 نباید مغرور شوم .

چون هرچه کنم به گمان خواهد بود ،
این گمان در حق خویش برم بهتر است


دستار در گردن,
خویش انداخت و به نزد, موسی آمد
و گفت
هر چند نگاه کردم هیچ کس را بدتر از خود ندیدم.
 وحی آمد :
ای موسی ؛
این مرد بهترین ایشان است
نه به آن که طاعت, او بیش است
بلکه به آن که خویشتن را بدترین دانست.


[اسرار التوحید محمد بن منور. صفحه  142]
منبع:
http://www.manbarak.ir


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۵۷
محمد یونسی
امربه معروف

مردی خدمت رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) آمد

و از این که همسایه اش او را آزار می رساند،

زبان به گلایه گشود.

رسول خدا(ص) که کانون علم و بردباری بود،

او را به صبر دعوت کرد.
مرد آرام شد و رفت.
چند روز بعد برگشت و از آزار و اذیّت همسایه زبان به شکایت باز کرد.
 مجدداً رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) او را به شکیبایی فرا خواند.

دوباره پس از چند روز، آن مرد بازگشت

و از همسایه اش شکوه نمود.
 این بار پیامبر(صلّی الله علیه و آله) به او فرمود:

اسباب خود را جمع کن و داخل کوچه قرار بده.
مردم که از کوچه عبور می کنند،

از تو علّت این اقدام را سؤال می کنند

و تو نیز علّت این کار خود را به  آن ها بگو 

( آزار و اذیّت همسایه) مرد همین ابتکار را به کار برد.
رهگذران بودند و سؤال و جواب این مرد

و بالاخره مراتب به گوش همسایه ی مردم آزار رسید

و آبروی خود را در خطر از دست رفتن دید.
خدمت همسایه رسید

و با الحاح و التماس از او خواست اسباب خود را به منزل ببرد

و بیش از این به مردم چیزی نگوید

و قول داد که من بعد همسایه ی خود را آزار نرساند.
 مرد که مقصود را حاصل دید،

اسباب خود را به منزل برگرداند

و از آن پس همسایه اش او را آزار نرساند.

 
ماخذ:

مجله ی دیدار، شماره 43، چهارم دی 1382      صفحه: 18

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۵
محمد یونسی
غرور
در جریان انجام مناسک حج
یکی از صحابه ی امام سجّاد ‹ علیه السلام›
 خدمت حضرت عرض کرد:

چقدر امسال حاجی به زیارت خانه ی خدا آمده است
و طواف می کنند.

حضرت فرمودند:
اگر با دقّت بنگری حاجی راستین کم است
و آنچه وجود دارد ،
سرو صدا است و ازدحام!

آن گاه دو انگشت خود را باز کردند
و فرمودند:
از میان این دو انگشت به درون جمعیّت نگاه کن،
چه صحنه ای را می بینی؟!

وقتی نگاه کردم متحیّر ماندم!

که آنچه می دیدم حیواناتی

( سگ و گرگ و الاغ و …)

به صورت انسان بودند.  

ماخذ:
طلیعه ی رمضان-خطیبی
      صفحه: 135-
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۳۵
محمد یونسی
غفلت

از امام علی (ع) نقل شده فرمود:

سه گاو نر بزرگ

که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود،
در علفزاری با هم با کمال اتحاد می چریدند،
در آن علفزار شیری وجود داشت

که هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسیبی برساند،
تا اینکه شیر نقشه ایجاد تفرقه بین آنها را کشید،
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت:
کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود

مگر از ناحیه گاو سفید،

زیرا سفیدی رنگ او از دور پیدا است،

ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است،
و اگر بگذارید به او حمله کنم و او را بخورم،

پس از او این علفزار برای ما سه موجود باقی می ماند.
گاو سیاه و سرخ،

نصیحت شیر را پذیرفتند،

و شیر به گاو سفید حمله کرد و او را درید و خورد.
چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود،
محرمانه به گاوسرخ گفت:
رنگ من و تو همسان است،

بگذار گاو سیاه را بخورم

و این سرزمین پر علف برای من و تو همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد

و اجازه داد،

شیر در فرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید و خورد.
پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت:

تو را نیز خواهم خورد، روز موعود فرا رسید،
شیر به گاو سرخ گفت:
حتما تو را می درم و می خورم،
گاو سرخ گفت:

به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بلند بگویم بعد مرا بخور،

شیر به او مهلت داد.
گاو سرخ فریاد زد:
آهای چرندگان!

از خواب غفلت بیدار شوید من در همان روز که گاو سفید خورده شد،

خورده شدم.
یعنی همان هنگام که بر اثر هواپرستی و غفلت،

بین ما ایجاد تفرقه شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید،
و امروز دشمن از آن استفاده کرد

و ضربه نهائی خود را بر من وارد ساخت.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۹
محمد یونسی

یاد خدا

گویند:
 وقتی که برادران یوسف علیه السلام،

او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند،
طبیعی است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه،
 دیدند لبخندی زد،

خنده ای که همه برادران را شگفت زده کرد،

از هم می پرسیدند،

یعنی چه؟
 اینجا جای خنده نیست؟
 گفتند بهتر است از خودش بپرسیم.
یکی از برادران که یهودا نام داشت،

با شگفتی پرسید:
برادرم یوسف!

مگر عقل خود را باخته ای،

که در میان غم و اندوه، می خندی؟
خنده ات برای چیست؟
یوسف با جمال،

که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود،
 دهانش چون غنچه بشکفید و گفت:
روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم،
با خود گفتم:
ده برادر نیرومند دارم،

دیگر چه غم دارم!

آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند کرد
 و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد،
 با بودن چنین برادران شجاع و برومندی،

چنین قصدی نخواهد کرد،
و اگر سوء قصدی کند، آنها مرا حفظ خواهند کرد.
اما چرا خدا را فراموش کردم،

و به برادرانم بالیدم،
 اکنون می بینم

همان برادرانم که به آنها بالیدم،
پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند

و مرا به چاه می افکنند.
این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم،
خنده ام خنده عبرت بود،

نه خنده خوشحالی.

سرگذشتهای عبرت انگیز/ محمد محمدی اشتهاردی

به نقل از پایگاه اندیشه قم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۵
محمد یونسی

گل زرد

روزى حضرت موسى علیه السلام از محلى عبور مى کرد

رسید بر سر چشمه اى در کنار کوه ،

با آب آن چشمه وضو گرفت ،

بالاى کوه رفت تا نماز بخواند

در این موقع اسب سوارى به آنجا رسید.
براى آشامیدن آب از اسب فرود آمد،

در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نموده رفت .

بعد از او چوپانى رسید کیسه را مشاهده کرده برداشت .
بعد از چوپان پیرمردى بر سر چشمه آمد،

آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش ‍ آشکار بود

دسته هیزمى بر روى سر داشت ،

هیزم را یک طرف نهاده براى استراحت کنار چشمه خوابید.
چیزى نگذشت که اسب سوار برگشت اطراف چشمه را براى پیدا کردن کیسه جستجو نمود.

ولى پیدا نکرد.

به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود

بین آن دو سخنانى شد که منجر به زد و خورد گردید

بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم کش را زد که جان داد.

حضرت موسى علیه السلام عرض کرد

پروردگارا این چه پیش آمدى بود

عدل در این قضیه چگونه است ؟

پول را چوپان برداشت پیرمرد مورد ستم واقع شد.
 خطاب رسید موسى،

همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود،

بین این دو قصاص انجام گردید.
در ضمن پدر اسب سوار به پدر چوپان

به اندازه پول همان کیسه مقروض بود

از اینرو به حق خود رسید

من از روى عدل و دادگرى حکومت می کنم.


داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۲
محمد یونسی

گل و پروانه
زنى،

دیو جانس را دیده و به واسطه بد شکلى و قبح منظره او شروع کرد به سرزنش کردن و بد گفتن .
دیوجانس گفت :

منظره و شکل مرد،

پس از سیرت و باطن او است

ولى در خصوص زن بعکس است ،

نخست بچهره و شکل او متوجه می شوند

سپس به سیرت و صفات قلبى او.

و از این لحاظ، آنچه از مرد در درجه اول مطلوبست :

صفات نفسانى و حسن سیرت و مردانگى او است ،

نه زیبائى صورت و جالب بودن چهره او.
زن بسیار شرمنده و خجل شده و سر به پائین انداخت .



مجموعه قصه هاى شیرین
تالیف : آیه الله حاج شیخ حسن مصطفوى

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۱
محمد یونسی

آدمها

عبدالملک بن مروان (پنجمین خلیفه اموى )

قبل از آنکه بر مسند خلافت بنشیند،

همواره در مسجد بود، و با قرآن و دعا سر و کار داشت ،

به گونه اى که او را ((حمامة المسجد)) (کبوتر مسجد) مى نامیدند، وقتى که پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسید،

در مسجد مشغول قرائت قرآن بود،

خبر مقام خلافت را به او دادند،

او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب کرد

و گفت : سلام علیک هذا فراق بینى و بینک :

((خداحافظ، اکنون زمان جدائى بین من و تو است )).
غرور سلطنت آنچنان او را مسخ و غافل کرد که شراب مى خورد،

و یکى از استاندارانش ، ((حجاج )) بود

که دهها و صدها هزار نفر مسلمان را کشت ،

خودش مى گفت :

من قبل از سلطنت از کشتن مورچه اى مضایقه داشتم

ولى اکنون حجاج براى من نوشته که صدها نفر را کشته ام ،

ولى این خبر در من هیچ اثر نمى کند،

و روزى یکى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت :

شنیده ام شراب مى نوشى گفت :

((آرى ، خون مردم را نیز مى نوشم )).

نام کتاب : داستان دوستان ج 1
تالیف : محمد محمدى اشتهاردى

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۴
محمد یونسی


بنده خدایی بود خیلی دلش می خواست
 مولاش امام زمان رو قبل از اینکه از دنیا بره زیارت بکنه .
در به در آقا بود مثل بعضی بی خیال نبود .
با معرفت تر از اینا بود .
میگه نیت کردم هر شب یه مشک آب رو دوشم بندازم
برم جمکران وعاشقان ومحبان امام زمان (ع) راسیراب بکنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۹
محمد یونسی

در راستای اعزام چند دانشمند به فیلادلفیا در آمریکا، من هم رفتم.

با دانشمندی ایرانی‌الاصل در آنجا برخورد کردم که در دوازده مجمع جهانی عضو بود.

به من گفت:

هر روز لعنت می‌فرستم به کسی که مرا به آمریکا فرستاد.

پرسیدم: چرا؟

گفت:

مثلاً، نیمه‌شب دیدم چراغ اطاق دخترم روشن است.

رفتم،

ببینم آیا مشکلی دارد.

دیدم لندهوری در آنجا هست.

دخترم مرا به فحش گرفت که

چرا بی‌اجازه به داخل اطاق آمدی.   

به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۱۳
محمد یونسی


فضیل عیاض در ابتدای جوانی

یکی از راهزنان و سارقان و غارتگران

و دزدان و بدکاران و هرزه‎گران

و عیاشان مشهور زمان خود بود

که هر کس اسم او را می‎شنید، لرزه به اندامش می‎افتاد

که در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه‌ وقت

هارون الرشید هم از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد کنار نهری ایستاد

تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۵
محمد یونسی

حضرت آیت الله بهجت، ادام الله ظله العالی،

از یکی از دوستانشان نقل می فرمودند که

یکی از بزرگان به همراه مریدان و شاگردانش برای زیارت،

شب های جمعه از تهران به قم می آمد

و به جهت آشنایی و رفاقت به منزل ایشان وارد می شد.

او برای حضرت آیت الله بهجت نقل کرده بود که

شبی پس از نماز مغرب و عشا کسی در زد،

رفتم در را باز کردم و دیدم آن عالم بزرگ

با همراهانش پشت در هستند؛

او و همراهانش را به خانه دعوت کردم.

در آن زمان، امکان تهیّه ی غذا از بازار برای ما میسور نبود

و چون جریان را به همسرم گفتم،

او گفت من برای دو نفرمان غذا درست کرده ام

و اگر او به تنهایی آمده بود می شد آن غذا را سه نفری بخوریم؛

امّا غذایی که با آن بتوان بیست نفر را سیر کرد در خانه نداریم.

من گفتم:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۳
محمد یونسی