بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

حدیث موضوعی
بصیرت
این وبلاگ جهت معرفت افزایی بهتر و مفیدتر توسط طلبه ای کوچک راه اندازی شده است.
این وبلاگ منتظر نظرات راهگشای همه صاحبان فکر و اندیشه خواهد بود و آنها را در مسیر معرفت افزایی به کار خواهد زد.





Powered by WebGozar

آیه قرآن مهدویت امام زمان (عج)
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
حدیث موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ تیر ۰۰، ۱۱:۱۵ - آلپ صنعت
    عالی
دانشنامه عاشورا
نویسندگان
وصیت شهدا
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با موضوع «همراه با علما :: حاج میرزا صادق مجتهد تبریزی» ثبت شده است

صلوات

جناب آقای حاج آقا معین شیرازی ساکن تهران نقل فرمودند که روزی به اتفاق یکی از بنی اعمام

در خیابان تهران ایستاده

منتظر تاکسی بودیم تا سوار شویم

و به محل موعودی که فاصله زیادی داشت برویم .

قریب نیم ساعت ایستادیم

هرچه تاکسی می آمد یا پر از مسافر بود

یا نگه نمی داشت و خسته شدیم ،

ناگاه یک تاکسی آمد و خودش توقف کرد

و به ما گفت :

آقایان بفرمایید سوار شوید

و هرجا می خواهید بفرمایید تا شما را برسانم ،

ما سوار شدیم و مقصدمان را گفتیم ،

در اثنای راه من به ابن عمم گفتم

شکر خدای را که در تهران یک راننده مسلمانی پیدا شد

که به حال ما رقت کرد و ما را سوار نمود!

راننده شنید و گفت : آقایان !

تصادفا من مسلمان نیستم و ارمنی هستم ،

گفتیم پس چطور ملاحظه ما را نمودی ؟

گفت اگر چه مسلمان نیستم

اما به کسانی که عالم مسلمان ها هستند

و لباس اهل علم در بر دارند عقیده مندم و

احترامشان را لازم می دانم به واسطه امری که دیدم .

پرسیدم چه دیدی ؟

گفت :

سالی که مرحوم آقای حاج میرزا صادق مجتهد تبریزی

را به عنوان تبعید از تبریز به کردستان (سنندج) حرکت دادند من راننده اتومبیل ایشان بودم ،

در اثنای راه نزدیک به درخت و چشمه آبی شدیم ،

آقای تبریزی فرمودند

اینجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ،

سرهنگی که ماءمور ایشان بود

به من گفت اعتنا نکن و برو!

من هم اعتنایی نکرده رفتم تا محاذی آب رسیدیم.

ناگهان ماشین خاموش شد هرچه کردم روشن نگردید،

پیاده شدم تا سبب خرابی آن را بدانم ،

هیچ نفهمیدم .

مرحوم آقا فرمود

حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم ،

سرهنگ ساکت شد.

آقا مشغول نماز گردید

من هم سرگرم باز کردن آلات ماشین شدم

بالاخره هنگامی که آقا از نماز فارغ شد و حرکت کرد،

فورا ماشین روشن گردید.

از آن روزمن دانستم که اهل این لباس ،

نزد خدای عالم ، محترم وآبرومندند. 

داستانهای شگفت/آیت الله دستغیب

به نقل از پایگاه اندیشه قم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۴
محمد یونسی