بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

حدیث موضوعی
بصیرت
این وبلاگ جهت معرفت افزایی بهتر و مفیدتر توسط طلبه ای کوچک راه اندازی شده است.
این وبلاگ منتظر نظرات راهگشای همه صاحبان فکر و اندیشه خواهد بود و آنها را در مسیر معرفت افزایی به کار خواهد زد.





Powered by WebGozar

آیه قرآن مهدویت امام زمان (عج)
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
حدیث موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ تیر ۰۰، ۱۱:۱۵ - آلپ صنعت
    عالی
دانشنامه عاشورا
نویسندگان
وصیت شهدا
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شفا» ثبت شده است

شهید همت
روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله

با عده اى در مسجد نشسته به صحبت مشغول بودند.
 کنیزکى از انصار وارد شد،

از پشت سر نزدیک گردیده

جامه آن جناب را بطور پنهانى گرفت.
 پیغمبر صلى الله علیه و آله

آن بزرگ رهبر اخلاقى جهان برخاست ،

گمان کرد با او کارى دارد.
 بعد از برخاستن کنیز چیزى نگفت

آن جناب نیز به او حرفى نزد، در جاى خود نشست .
 براى مرتبه دوم جامه ایشان را گرفت

ولى چیزى نگفت

و همچنین تا مرتبه چهارم

پیغمبر صلى الله علیه و آله برخاست

کنیز از پشت سر

مقدارى پارچه جامه حضرت را پاره کرده رفت .
مردم اعتراض کردند که این چه کار بود کردى؟

چهار بار پیغمبر صلى الله علیه و آله را بلند نمودى

و چیزى نگفتى خواسته تو چه بود؟
 گفت :

در خانه ما مریضى است مرا فرستادند

که تکه اى از جامه پیغمبر صلى الله علیه و آله را جدا کنم

به عنوان تبرک همراه او بنمایند

تا شفا یابد

تا مرتبه سوم که مى خواستم

کار خود را انجام دهم آن جناب گمان مى کرد

من کارى دارم ،

از طرفى حیا مى کردم

تقاضاى مقدارى از جامه ایشان را بنمایم

بالاخره در مرتبه چهارم

پاره اى از جامه را چنانچه مشاهده کردید بریدم.

داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از:بحار جزء 16 ص 264 نقل از کافى

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۲
محمد یونسی

گل قرمز
وقتى نادرشاه به حکومت رسید،

عراق در دست حکومت عثمانى بود.

نادرشاه سپاهى تهیه نمود و به عراق حمله کرد

و آن را از چنگ عثمانى ها بیرون آورد.

آنگاه تصمیم گرفت براى زیارت على (ع ) به نجف برود.
وقتى مى خواست وارد حرم شود،

کورى را دید که در صحن حرم نشسته و گدایى مى کند.

به او گفت :

چند سال است در این جا هستى ؟

کور گفت : بیست سال .

نادر گفت : بیست سال است در این جا هستى

و هنوز بینایى چشمانت را از امیرالمؤمنین نگرفته اى ؟

من به حرم مى روم و بر مى گردم ،

اگر هنوز بینایى ات را نگرفته باشى تو را مى کشم .

شاه به حرم رفت و گدا از ترس او،

شروع به دعا و ناله و زارى کرد و از على (ع ) درخواست کرد چشمانش را به او باز دهد.
وقتى نادرشاه از حرم بیرون آمد،

دید که مرد،

بینایى اش را به برکت توسل به على (ع ) به دست آورده است .

نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۸
محمد یونسی