بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

حدیث موضوعی
بصیرت
این وبلاگ جهت معرفت افزایی بهتر و مفیدتر توسط طلبه ای کوچک راه اندازی شده است.
این وبلاگ منتظر نظرات راهگشای همه صاحبان فکر و اندیشه خواهد بود و آنها را در مسیر معرفت افزایی به کار خواهد زد.





Powered by WebGozar

آیه قرآن مهدویت امام زمان (عج)
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
حدیث موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ تیر ۰۰، ۱۱:۱۵ - آلپ صنعت
    عالی
دانشنامه عاشورا
نویسندگان
وصیت شهدا
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجاج» ثبت شده است

جمکران

روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد،

با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد

و به گفته هایش ‍ گوش داد.

مى گفت این شیر را مى فروشم

درآمدش فلان قدر خواهد شد

استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم

تا به قیمت گوسفندى برسد

یک میش تهیه مى کنم

هم از شیرش بهره مى برم

و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود

بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که

پس ‍ از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد

مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت .

آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم ،

پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم

اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند

با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد

به ظرف شیر خورده به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد

به دو نفر از همراهانش دستور داد

او را بخوابانند

و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند،

شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود

خاطرى افسرده داشت

از حجاج پرسید

براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟

حجاج گفت:

مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى

چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند

اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .

داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۲
محمد یونسی

آدمها

عبدالملک بن مروان (پنجمین خلیفه اموى )

قبل از آنکه بر مسند خلافت بنشیند،

همواره در مسجد بود، و با قرآن و دعا سر و کار داشت ،

به گونه اى که او را ((حمامة المسجد)) (کبوتر مسجد) مى نامیدند، وقتى که پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسید،

در مسجد مشغول قرائت قرآن بود،

خبر مقام خلافت را به او دادند،

او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب کرد

و گفت : سلام علیک هذا فراق بینى و بینک :

((خداحافظ، اکنون زمان جدائى بین من و تو است )).
غرور سلطنت آنچنان او را مسخ و غافل کرد که شراب مى خورد،

و یکى از استاندارانش ، ((حجاج )) بود

که دهها و صدها هزار نفر مسلمان را کشت ،

خودش مى گفت :

من قبل از سلطنت از کشتن مورچه اى مضایقه داشتم

ولى اکنون حجاج براى من نوشته که صدها نفر را کشته ام ،

ولى این خبر در من هیچ اثر نمى کند،

و روزى یکى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت :

شنیده ام شراب مى نوشى گفت :

((آرى ، خون مردم را نیز مى نوشم )).

نام کتاب : داستان دوستان ج 1
تالیف : محمد محمدى اشتهاردى

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۴
محمد یونسی
تصویر حدیثی : انفاق
«شخصى بنام عبدالجبار مستوفى حج مى‏ رفت.
 او هزار دینار زر همراه داشت،
 روزى از کوچه ‏اى در کوفه مى‏ گذشت
به طور اتفاق به خرابه‏ اى رسید،
زنى را دید که در آنجا چیزى را جستجو مى‏ کرد
و بدنبال متاعى بود، ناگاه در گوشه ای مرغ مرده‏ اى دید
و آن را زیر چادر گرفت و از آن خرابه دور شد.
 عبدالجبار با خود گفت:
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۴
محمد یونسی