بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

حدیث موضوعی
بصیرت
این وبلاگ جهت معرفت افزایی بهتر و مفیدتر توسط طلبه ای کوچک راه اندازی شده است.
این وبلاگ منتظر نظرات راهگشای همه صاحبان فکر و اندیشه خواهد بود و آنها را در مسیر معرفت افزایی به کار خواهد زد.





Powered by WebGozar

آیه قرآن مهدویت امام زمان (عج)
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
حدیث موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ تیر ۰۰، ۱۱:۱۵ - آلپ صنعت
    عالی
دانشنامه عاشورا
نویسندگان
وصیت شهدا
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازار» ثبت شده است

قناعت
روزى امیرالمؤ منین علیه السلام داخل مسجد شد

به شخصى فرمود:

استر مرا بگیر نگهدار تا من برگردم

همینکه آن جناب وارد مسجد شد

مرد لجام استر را برداشته و رفت .
 على علیه السلام پس از پایان دادن کار خود بیرون آمد

دو درهم در دست داشت ، مى خواست به آن مرد بدهد،

دید استر ایستاده و لجام بر سر او نیست ،

دو درهم را به غلام خود داد تا از بازار لجامى خریدارى کند.
 غلام در بازار همان شخص را دید که

لجام را به دو درهم فروخته بود.

آنرا خرید و خدمت حضرت آورد.
على (ع ) فرمود:

بنده بواسطه عجله و ترک صبر،

روزى خود را حرام مى کند

و بیشتر از آنچه مقدر شده به او نخواهد رسید.

داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از: زهرالربیع

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۰
محمد یونسی

بنـدگی خـــدا کنیم تـا خــداونـد همـه چیـز را بنــده ی مـا کـند..

یکى از مردمان نیکوکار به بازار رفت که غلام (بنده اى) بخرد.

غلام زر خریدى را به او عرضه کردند،

به آن غلام گفت : نام تو چیست ؟
گفت : فلان ، خریدار گفت : چه کاره اى ؟

غلام گفت فلان ،

شخص خریدار به برده فروش گفت :

من این غلام را نمى خواهم ، غلام دیگرى بیاور.

هنگامیکه غلام دیگرى آورد

آن شخص خریدار به آن غلام گفت : نام تو چیست ؟
غلام گفت : هر نامى که تو بگذارى .

مولا گفت : خوراک تو چیست ؟

غلام گفت : آنچه تو عطا کنى .

مولا گفت : چه نوع لباسى مى پوشى ؟

غلام گفت هر لباسى که تو به من بپوشانى .
مولا گفت : چه کاره هستى ؟

غلام گفت : هر دستورى که تو بفرمائى .

مولا گفت : چه چیز را اختیار مى نمائى ؟

غلام گفت : من بنده هستم بنده که از خود اختیارى ندارد.
مولا گفت :

این بنده حقیقى مى باشد. این بنده را باید خرید!! ...


نام کتاب : زبده القصص
مؤ لف : على میرخلف زاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۵۸
محمد یونسی