سفر حج کردم.
جماعتى را در عرفات دیدم، به خود گفتم:
اى کاش مى دانستم حج کدام یک از اینها قبول است
تا او را تهنیت بگویم و کدام حج مردود است تا او را تعزیت دهم.
در خواب دیدم گوینده اى مى گوید:
خداوند، همه این جماعت را به نعمت مغفرت معزّز فرمود
مگر محمدبن هارون بلخى را که حج او مردود است.
زمانى که صبح شد، به نزد اهالى خراسان آمدم
و از آنها احوال محمدبن هارون بلخى را پرسیدم.
گفتند:
آن مرد عابد و زاهد است،
او را باید در خرابه هاى مکّه بیابى.
بعد از گردش زیاد، او را در خرابه اى دیدم که
دست در گردن بسته و زنجیر در پایش بود و در حالت نماز بود. همین که مرا دید، پرسید: تو کیستى؟
گفتم: مالکبن دینار.
گفت: خواب دیده اى؟
گفتم: آرى.
گفت: هر سال، مرد صالحى مثل تو در خصوص من خواب مى بیند.
گفتم: سبب این امر چیست؟