من تشنه نیستم، خواستم تو را امتحان کنم.!!!
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ
این داستان معروف را شنیده اید
بوعلى سینا در حواس و فکرش [قویتر از حد معمول بود] چون آدم خارق العاده اى بود.
چشمش از دیگران شعاعش بیشتر بود،
گوشش خیلى تیزتر بود،
فکرش خیلى قویتر بود.
کم کم مردم درباره حس بوعلى،
چشم بوعلى و گوش بوعلى افسانه ها نقل کردند
که مثلًا
در اصفهان بود
و صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید.
البته اینها افسانه است،
ولى افسانه ها را معمولًا در زمینه هایى مى سازند که شخص جنبه خارق العادهاى داشته باشد.
شاگردش بهمنیار به او مى گفت:
تو از آن آدمهایى هستى که اگر ادعاى پیغمبرى کنى،
مردم از تو مى پذیرند و از روى خلوص نیت ایمان مى آورند.
مى گفت: این حرفها چیست؟
تو نمى فهمى.
بهمنیار مى گفت:
خیر، مطلب از همین قرار است.
بوعلى مى خواست عملًا به او نشان بدهد.
در یک زمستانى که با یکدیگر در مسافرت بودند
و برف زیادى آمده بود،
مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان مى گفت،
بوعلى بیدار بود،
بهمنیار را صدا کرد: بهمنیار!- بله.-
بلند شو.- چکار دارى؟-
خیلى تشنه ام، این کاسه را از آن کوزه آب کن بده که من رفع تشنگى کنم.
در آن زمان وسایلى مثل بخارى و شوفاژ که نبوده.
مدتى زیر لحاف در آن هواى سرد خودش را گرم کرده بود.
حالا از این بستر گرم چگونه بیرون بیاید؟!
شروع کرد استدلال کردن که استاد! خودتان طبیب هستید،
از همه بهتر مى دانید، معده وقتى که در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد، یک مرتبه سرد مى شود،
ممکن است مریض بشوید، خداى ناخواسته ناراحت بشوید.
گفت: من طبیبم تو شاگرد منى، من تشنه ام براى من آب بیاور.
باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که آخر صحیح نیست، درست است که شما استاد هستید
ولى من خیر شما را مى خواهم،
اگر من خیر شما را رعایت کنم بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم.
(گفت: آدم تنبل را که کار بفرمایى نصیحت پدرانه به تو مى کند). شروع کرد از این نصیحتها کردن.
همین که بوعلى خوب به خودش ثابت کرد که او بلند شو نیست، گفت:
من تشنه نیستم،
خواستم تو را امتحان کنم.
یادت هست که به من مى گفتى چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى، مردم مى پذیرند؟
من اگر ادعاى پیغمبرى کنم، تو که شاگرد منى و چندین سال پیش من درس خوانده اى، حاضر نیستى امر مرا اطاعت کنى؛
خودم دارم به تو مى گویم بلند شو براى من آب بیاور، هزار دلیل براى من مى آورى علیه حرف من؛
آن بابا بعد از چهار صد سال که از وفات پیغمبر گذشته،
بستر گرم خودش را رها کرده رفته بالاى مأذنه به آن بلندى،
براى اینکه این ندا را به عالم برساند که:
«اشهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللهِ».
او پیغمبر است، نه من که بوعلى سینا هستم.
پیامبر اعظم(ص)تندیس ارزشها، گزیده سیره نبوى استاد شهید مرتضى مطهرى ؛ ص70