نمادی از یک عشق واقعی را اینجا بخوانید!!!
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیبدید.
عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند:
" باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه".
پیرمرد غمگین شد، گفت
عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از اول دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است.
هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت:
خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم.
او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت:
وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است...!
داستانهای کوتاه،جالب و پندآمیز
محمدعلی باباپور