سعی کن خیالاتی نشی...!!!
روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد،
با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد
و به گفته هایش گوش داد.
مى گفت این شیر را مى فروشم
درآمدش فلان قدر خواهد شد
استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم
تا به قیمت گوسفندى برسد
یک میش تهیه مى کنم
هم از شیرش بهره مى برم
و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود
بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که
پس از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد
مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم ،
پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم
اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند
با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد
به ظرف شیر خورده به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد
به دو نفر از همراهانش دستور داد
او را بخوابانند
و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند،
شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود
خاطرى افسرده داشت
از حجاج پرسید
براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟
حجاج گفت:
مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى
چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند
اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى