چهل حدیث « تربیت کودک و نوجوان »
گُلى ز گُلهاى بهشت
1
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: إِنَّ الْـوَلَـدَ الصّالِـحَ رَیْحـانَةٌ مِـنْ رَیاحیـنِ
الْجَنـَّةِ.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله:
فرزند شایسته گُلى خوشبو از گُلهاى خوشبوى بهشت است.
پسر و دختر چه هستند؟
2
امام صادق علیه السلام: اَلْبَناتُ حَسَناتٌ وَ الْبَنُونَ نِعْمَةٌ. فَالـْحَسَناتُ یُثابُ عَلَیْها وَ النِّعْمَةُ یُسْأَلُ عَنْها.
امام صادق علیه السلام: دختران نیکیهایى هستند که در برابر آن پاداش داده مى شود. و پسران همچون نعمتى هستند که از آن بازخواست مى شود.
فرزند سالم، فرزند سالم
3
هرگاه به امام سجاد علیه السلام مژده مى دادند که داراى فرزند شده است، پیش از آنکه
بپرسند پسر است یا دختر، مى پرسیدند! آیا سالم است؟ و هنگامى که مى فهمیدند سالم است،
مى فرمودند: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ یَخْلُقْ مِنّى خَلْقًا مُشَوَّهًا.
هرگاه به امام سجاد علیه السلام مژده مى دادند که داراى
فرزند شده است، پیش از آنکه بپرسند پسر است یا دختر، مى پرسیدند!
آیا سالم است؟
و هنگامى
که مى فهمیدند سالم است، مى فرمودند:
سپاس از آنِ خدایى است که از من آفریده اى ناسالم نیافریده است.
این شیر، چه با برکت است!
مرحوم آیت الله شاه آبادی
استاد عرفان امام خمینی بودند و حضرت امام(رحمة الله)
از آن بزرگوار به«شیخ ما» یا« شیخ
بزرگوار ما» یاد می کردند
و این تعبیر، نشانِ عظمت آن عارف بزرگ نزد حضرت
امام خمینی بود.
از ویژگی های مرحوم شاه آبادی آن بوده که
عرفان آن
بزرگوار، مانع حضور وی در صحنه های اجتماع نبوده است.
تلاش های آن مرحوم با عنوان امر به معروف و نهی از منکر،
گویای این نکته است.
آورده اند که
در نزدیکی منزل مرحوم شاه آبادی،
دکتری منزل داشت که
تحت تأثیر فرهنگ غربی برای دخترش
یک معلم موسیقی استخدام کرده بود
و طبعاً نواختن وقت و بی وقت آلات موسیقی
موجب سلب آرامش همسایه ها می شد.
مرحوم شاه آبادی برای
دکتر پیغام فرستاد که
دست از این کار بردارد و موجبات آزار همسایه ها را
فراهم نکند،
اما جواب دکتر آن بود که من دست از این کار برنخواهم داشت
و تو
نیز هر آن چه می خواهی انجام بده!
ابتکار مرحوم شاه آبادی آن بود که به مردم گفت:
از این پس هر کس از کنار مطب این دکتر عبور می کند،
وارد مطب شود و با زبان نرم و ملایم دکتر را از این کار باز بدارد.
مردم
نیز طرح مرحوم شاه آبادی را اجرا کردند
دیری نگذشت که
دکتر خود را با
مخالفت افکار عمومی مواجه
و به قول معروف هوا را ابری دید.
برای مرحوم شاه آبادی پیغام فرستاد که
شما با پشتوانه ی مردمی کار خود را انجام دادی.
اگر به مراجع قضایی مراجعه می کردی،
به راحتی جوابشان را می دادم،
امّا این شیوه را پیش بینی نکرده بودم.
به این طریق مرحوم شاه آبادی توانست
جمعی را از آزار و اذیّت برهاند
و در حقیقت با یک منکر به صورت عملی مبارزه کند.
ماخذ:
مجله ی دیدار، شماره 43، چهارم دی 1382 صفحه: 18
روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد،
با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد
و به گفته هایش گوش داد.
مى گفت این شیر را مى فروشم
درآمدش فلان قدر خواهد شد
استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم
تا به قیمت گوسفندى برسد
یک میش تهیه مى کنم
هم از شیرش بهره مى برم
و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود
بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که
پس از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد
مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم ،
پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم
اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند
با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد
به ظرف شیر خورده به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد
به دو نفر از همراهانش دستور داد
او را بخوابانند
و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند،
شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود
خاطرى افسرده داشت
از حجاج پرسید
براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟
حجاج گفت:
مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى
چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند
اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى
در راستای اعزام چند دانشمند به فیلادلفیا در آمریکا، من هم رفتم.
با دانشمندی ایرانیالاصل در آنجا برخورد کردم که در دوازده مجمع جهانی عضو بود.
به من گفت:
هر روز لعنت میفرستم به کسی که مرا به آمریکا فرستاد.
پرسیدم: چرا؟
گفت:
مثلاً، نیمهشب دیدم چراغ اطاق دخترم روشن است.
رفتم،
ببینم آیا مشکلی دارد.
دیدم لندهوری در آنجا هست.
دخترم مرا به فحش گرفت که
چرا بیاجازه به داخل اطاق آمدی.
به نقل از نرم افزار هدایت در حکایت
فضیل عیاض در ابتدای جوانی
یکی از راهزنان و سارقان و غارتگران
و دزدان و بدکاران و هرزهگران
و عیاشان مشهور زمان خود بود
که هر کس اسم او را میشنید، لرزه به اندامش میافتاد
که در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه وقت
هارون الرشید هم از دست
او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد کنار نهری
ایستاد
تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش