دزدی که عارف شد!!!
فضیل عیاض در ابتدای جوانی
یکی از راهزنان و سارقان و غارتگران
و دزدان و بدکاران و هرزهگران
و عیاشان مشهور زمان خود بود
که هر کس اسم او را میشنید، لرزه به اندامش میافتاد
که در آن زمان حتّی سلطان و خلیفه وقت
هارون الرشید هم از دست
او ناراحت بود و ترس داشت.
روزی از روزها سوار بر اسب آمد کنار نهری
ایستاد
تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش
به دختر بسیار زیبائی افتاد که مشک خود را به دوش گرفته
و میخواست کنار نهر بیاید و آب بردارد.
عشق و
محبّت آن دختر به قلبش رخنه کرد
و چشم از آن دختر برنداشت
تا وقتی که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت،
به نوکران و بادمجان دورقاب چینهایش دستور دارد
تا او را تعقیب کرده
و بعد به پدر و مادر دختر
خبر دهند که دختر را شب آماده کرده
و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل، راغب آن زیبارو شده،
نوکران فضیل پس از تعقیب آن دختر، به در خانه ایشان
رسیدند
و در خانه را زدند و گفتههای فضیل را به آنها ابلاغ نمودند.
تا
این خبر به گوش پدر و مادر دختر رسید
بسیار ناراحت و متوحّش و لرزان
گردیدند
و چون چارهای نداشتند
یک عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت
کردند
و با آنها مشورت نمودند که چه کنیم؟
آنها گفتند:
بیا و دخترت را فدای یک شهر کن،
زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد،
همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش میکشد،
پدر و مادر از روی ناچاری دختر را مهیا
کرده
و خانه را خلوت نمودند.
شب هنگام، فضیل وارد شهر شد و قلّاب و
کمند انداخت،
از بالای دیوار پشت بام به روی بامهای دیگر رفت
و تا به خانه دختر رسید
همین که خواست وارد منزل معشوقه خود گردد،
یک وقت صدائی شنید، خوب که گوش داد،
شنید صدای قرآن میآید
و یکی قرآن میخواند، توجّه خود را به این آیه جلب کرد.
«أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ
تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ».
آیا وقت آن نرسیده که
قلوب مؤمنین به ذکر خدا خاضع و خاشع گردد.
(دیگر دست از گناه بردارند و به یاد خدا باشند)
این آیه چنان در او اثر کرد که
زندگیش را بیکباره دگرگون ساخت
و
از نیمه راه برگشت و از دیوار فرود آمد
و با کمال اخلاص و صفای دل گفت:
پروردگارا، آری نزدیک شده،
هنگام خضوع و خشوع
و از همانجا جرقه نور خدا دل
او را روشن کرد
و با خدا رابطه برقرار نمود.
انشاء الله که جرقههای نور الهی دلهای ما را نیز روشن و منّور کند.
به نقل از پایگاه اندیشه قم