داستان مستند و عبرت انگیز، از زندگی یک بیدار علی !!!
سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۱۵ ق.ظ
علّامه (طباطبایی):
داستانى عجیب در تبریز در زمان طفولیّت ما صورت گرفت:
درویشى بود در تبریز که پیوسته با تبرزین حرکت مى کرد؛
مرد لاغر اندام گندم گون و چهره جذّابى داشت؛
بنام بیدار علىّ؛
و عیالى داشت و از او یک پسر آورده بود
که اسم او را نیز بیدار علىّ گذارده بود.
این درویش پیوسته در مجالس و محافل روضه و خطابه حاضر مى شد و دم در رو به مردم مى ایستاد و طبرزین خود را بلند نموده و مى گفت:
بیدار علىّ باش؛
و من خودم کرارا و مرارا در مجالس او را دیده بودم.
یک شب چون پاسى از شب گذشته بود
یکى از دوستان بیدار علىّ به منزل وى براى دیدار او آمد
بیدارعلىّ در منزل نبود؛
زن از میهمان پذیرائى کرد و تا موقع خواب، بیدارعلىّ نیامد.
بنا شد آن میهمان در آن شب در منزل بماند؛
تا بالاخره بیدارعلىّ خواهد آمد.
در همان اطاقى که این میهمان بود
در گوشه اطاق پسر بیدارعلىّ که او نیز بیدارعلىّ و طفل بود در رختخواب خود خوابیده بود؛
لذا زن طفل را از آنجا برنداشت که با خود به اطاق دیگر ببرد؛
میهمان در همان اطاق در فراش خود خوابید؛
و زن در اطاق دیگر خوابید؛
و اتّفاقا در را از روى میهمان قفل کرد؛
اتّفاقا آن شب بیدارعلىّ هم بمنزل نیامد.
میهمان در نیمه شب از خواب برخاست؛
و خود را بشدّت محصور در بول دید؛
از جاى خود حرکت کرد که بیاید بیرون و ادرار کند؛
دید در بسته است؛ هر چه در را از پشت کوفت خبرى نشد؛
و هر چه داد و فریاد کرد خبرى نشد؛
و از طرفى خود را بشدّت محصور مى بیند؛ بیچاره شد.
با خود گفت:
این پسر را در جاى خود مى خوابانم؛
و خودم در رختخواب او مى خوابم و ادرار مى کنم،
که تا چون صبح شود بگویند:
این ادرار طفل بوده است.
آمد و طفل را برداشت و در جاى خودش گذاشت؛
و به مجرّد آنکه طفل را گذاشت طفل تغوّط کرد؛
و رختخواب او را بکلّى آلوده نمود.
میهمان در رختخواب طفل خوابید؛
و شب را تا به صبح نیارامید؛
از خجالت آنکه فردا که شود و رختخواب مرا آلوده ببینند؛
به من چه خواهند گفت؟
و چه آبروئى براى من باقى خواهد ماند؟
و من با چه زبانى شرح این عمل خطا و خیانت بار خود را که منجرّ به خطاى بزرگتر شد بازگو کنم؟
صبح که زن در اطاق را گشود
تا میهمان براى قضاء حاجت و وضو بیرون آید؛
میهمان سر خود را پائین انداخته
و یکسره از منزل خارج شد؛ بدون هیچگونه خداحافظى.
و پیوسته در شهر تبریز مواظب بود که به بیدارعلىّ برخورد نکند؛
و رویاروى او واقع نشود.
و بنابراین هر وقت در کوچه و بازار از دور بیدارعلىّ را مى دید؛
به گوشه اى مى خزید؛
و یا در کوچه اى و دکّانى پنهان مى شد؛
تا درویش بیدارعلىّ او را نبیند.
اتّفاقا.
روزى در بازار مواجه با بیدارعلىّ شد؛
و همینکه خواست مختفى شود
بیدارعلىّ گفت:
گدا گدا من حرفى دارم:
(گدا باصطلاح ترک هاى آذربایجانى به افراد پست و در مقام ذلّت و فرومایگى مى گویند)
در آن شب که در رختخوابت تغوّط کردى،
چرا مثل بچه ها تغوّط کردى؟
میهمان شرمنده گفت:
سوگند به خدا که من تغوّط نکردم؛
و شرح داستان خیانت خود را مفصّلا گفت.
تلمیذ:
این حکایت بسیار آموزنده است و شاید مى خواهد بفهماند که هرکس بخواهد گناه خود را بگردن دیگرى بیندازد؛
خداوند او را مبتلا به شرمندگى بیشترى مى کند.
چون همانطورکه آبرو نزد انسان قیمت دارد؛
آبروى دیگران نیز محترم و ذىقیمت است؛
و هیچکس نباید آبروى انسان دیگرى را فداى آبروى خود کند؛
و الغاء گناه از گردن خود و القاء آن بگردن دیگرى در عالم تکوین و واقع و متن حقیقت عملى مذموم و غلط است؛
گرچه نسبت بطفل بوده باشد.
و انسان باید همیشه متوجّه باشد که نظام تکوین بیدار است
و عمل خطاى انسان را بدون واکنش و عکس العمل نخواهد گذاشت؛
إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ:
حقا خداوند در کمینگاه است.
عمل این میهمان یک دروغ فعلى بود؛
و همانطورکه دروغ قولى غلط است دروغ فعلى هم غلط است.
مهر تابان ( طبع قدیم ) ؛ ص231تا233