شهید مطهرى مى فرمود:
گهگاه که به اسرار وجود خود و کارهایم مى اندیشم،
احساس مى کنم
یکى از مسائلى که
باعث خیر و برکت در زندگى ام شده
و همواره عنایت و لطف الهى را شامل حال من کرده است،
احترام و نیکى فراوانى بوده است که
به والدین خود کرده ام
بویژه در دوران پیرى و هنگام بیمارى.
علاوه بر توجه معنوى و عاطفى
و با وجود فقر مالى و مشکلات مادى در زندگى ام،
تا آنجا که توانایى ام اجازه مى داد
از نظر هزینه و مخارج زندگى
به آنان کمک و مساعدت کرده ام.
منبع:
راه زندگى پیرامون برخى از مباحث اخلاقى
حجت الاسلام و المسلمین سید مهدى طباطبایى، ص: 222
در قرآن 4 بار ؛" و بالوالدین احسانا " آمده است ؛
که در تمام این موارد قبلش بحث پرستیدن خدا مطرح شده است
... لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً ...
وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً ...
... أَلاَّ تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً ...
وَ قَضى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْسانا ...
خدا نکند پدر و مادری ؛
فرزندشان را نفرین کنند و یا از او راضی نباشند.
داستانک:
«زمخشری»،دانشمند بزرگ اهل سنت و صاحب تفسیر معروف «کشّاف»،
یک پای خود را در حادثه ای از دست داد.
او پس از ورود به بغداد و ملاقات با فقیه دامغانی ،
علت قطع شدن پایش را اینگونه شرح می دهد:
نفرین مادرم موجب پدید آمدن چنین گرفتاری است؛
زیرا من، در ایام کودکی،
گنجشکی را گرفتم و نخی به پایش بستم و پرهایش را کندم.
در این میان،
ناگهان پرنده از دستم فرار کرد
و در اثر این کار پای چپش جدا شد.
مادرم وقتی از این ماجرا باخبر شد،
برآشفت و به من گفت:
خدا پای چپت را قطع کند،
همچنان که پای چپ این حیوان زبان بسته را جدا ساختی!
پس از مدتی از اسب افتادم و پای چپم شکست.
پزشکان چاره ای جز قطع پایم ندیدند .
و این در اثر نفرین مادر بود.
منبع :
کتاب عظمت یک نگاه صفحه 180 به نقل از کتاب مقام والدین در اسلام صفحه 125
http://www.manbarak.ir/
روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد،
با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد
و به گفته هایش گوش داد.
مى گفت این شیر را مى فروشم
درآمدش فلان قدر خواهد شد
استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم
تا به قیمت گوسفندى برسد
یک میش تهیه مى کنم
هم از شیرش بهره مى برم
و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود
بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که
پس از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد
مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم ،
پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم
اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند
با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد
به ظرف شیر خورده به زمین ریخت .
حجاج جلو آمد
به دو نفر از همراهانش دستور داد
او را بخوابانند
و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند،
شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود
خاطرى افسرده داشت
از حجاج پرسید
براى چه مرا بى تقصیر مى زنید؟
حجاج گفت:
مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى
چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند
اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى .
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى
روزى حضرت موسى علیه السلام از محلى عبور مى کرد
رسید بر سر چشمه اى در کنار کوه ،
با آب آن چشمه وضو گرفت ،
بالاى کوه رفت تا نماز بخواند
در این موقع اسب سوارى به آنجا رسید.
براى آشامیدن آب از اسب فرود آمد،
در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نموده رفت .
بعد از او چوپانى رسید کیسه را مشاهده کرده برداشت .
بعد از چوپان پیرمردى بر سر چشمه آمد،
آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشکار بود
دسته هیزمى بر روى سر داشت ،
هیزم را یک طرف نهاده براى استراحت کنار چشمه خوابید.
چیزى نگذشت که اسب سوار برگشت اطراف چشمه را براى پیدا کردن کیسه جستجو نمود.
ولى پیدا نکرد.
به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود
بین آن دو سخنانى شد که منجر به زد و خورد گردید
بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم کش را زد که جان داد.
حضرت موسى علیه السلام عرض کرد
پروردگارا این چه پیش آمدى بود
عدل در این قضیه چگونه است ؟
پول را چوپان برداشت پیرمرد مورد ستم واقع شد.
خطاب رسید موسى،
همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود،
بین این دو قصاص انجام گردید.
در ضمن پدر اسب سوار به پدر چوپان
به اندازه پول همان کیسه مقروض بود
از اینرو به حق خود رسید
من از روى عدل و دادگرى حکومت می کنم.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى
شخصى غلامى را فروخت ،
به مشترى گوشزد کرد که این غلام فقط یک عیب دارد
و آن عیب سخن چینى است
مشترى با همین عیب به معامله راضى شده او را خرید.
مدتى غلام در خانه صاحب جدید خود ماند،
روزى به زن او گفت
شوهرت به تو علاقه اى ندارد
و خیال ازدواج مجدد کرده ،
اگر بخواهى از این فکر منصرف شود
باید بوسیله تیغ مقدارى از موى زیر گلویش را بیاورى
تا دعائى بر آن بخوانم که قلبش به او متمایل شود.
همانروز به شوهرش گفت
زنت رفیق دارد
و با او خوشگذرانى می کند در فکر کشتن تو افتاده
امشب خود را بخواب بزن تا حقیقت بر تو کشف گردد.
آن شب مرد ظاهرا خود را خوابیده نشان داد
نیمه شب متوجه شد
زنش تیغى در دست گرفته بطرف او می آید
خیال کرد براى کشتنش آماده شده
ناگهان از جاى حرکت کرد
و
با او درآویخت بالاخره زن خود را کشت .
بستگان زن از داستان مطلع شدند
و با شوهر به نزاع و جدال پرداختند
کم کم بین دو قبیله زن و شوهر
آتش زد و خورد افروخته شد.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى
یک زن غیر مسلمان را دید که
در فصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته
و براى پرندگان بیابان برد و جلو آنها ریخت .
به آن زن گفت :
تو که کافر هستى ،
این دانه دادن به پرندگان براى تو چه فایده دارد؟
زن گفت فایده داشته باشد یا نه ، من این کار را مى کنم .
چند ماه از این جریان گذشت ،
ذوالنون در مراسم حج شرکت کرد،
همان زن را در مکه دید که
همراه مسلمانان مراسم حج را بجا مى آورد.
آن زن وقتى ذوالنون را دید، به او گفت :
به خاطر همان یک مقدار گندم که به پرندگان دادم ،
خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود
و توفیق قبول اسلام را یافتم .
نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى
عراق در دست حکومت عثمانى بود.
نادرشاه سپاهى تهیه نمود و به عراق حمله کرد
و آن را از چنگ عثمانى ها بیرون آورد.
آنگاه تصمیم گرفت براى زیارت على (ع ) به نجف برود.
وقتى مى خواست وارد حرم شود،
کورى را دید که در صحن حرم نشسته و گدایى مى کند.
به او گفت :
چند سال است در این جا هستى ؟
کور گفت : بیست سال .
نادر گفت : بیست سال است در این جا هستى
و هنوز بینایى چشمانت را از امیرالمؤمنین نگرفته اى ؟
من به حرم مى روم و بر مى گردم ،
اگر هنوز بینایى ات را نگرفته باشى تو را مى کشم .
شاه به حرم رفت و گدا از ترس او،
شروع به دعا و ناله و زارى کرد و از على (ع ) درخواست کرد چشمانش را به او باز دهد.
وقتى نادرشاه از حرم بیرون آمد،
دید که مرد،
بینایى اش را به برکت توسل به على (ع ) به دست آورده است .
نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى
فرعون دلقکى داشت
که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید.
روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود،
مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ،
عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد.
پرسید: تو کیستى ؟
گفت :
من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند
براى دعوت فرعون به توحید آمده ام .
دلقک از همانجا بازگشت ،
لباسى شبیه لباس موسى پوشیده
و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد.
از باب مسخره و استهزاء
تقلید سخن گفتن حضرت موسى (ع ) کرد.
آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد.
هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید
و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ،
آن مرد تقلیدگر را نجات داد.
موسى عرض کرد:
پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ،
با این که مرا اذیت کرد؟
خطاب رسید: اى موسى !
من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود،
اگر چه بر خلاف آنها باشد.
نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى
یا على عددى را به من بگو که
قابل تقسیم بر 2 و 3 و 4 و 5 و 6 و 7 و 8 و 9 و 10 باشد،
بى آن که در تقسیم بر این اعداد، باقیمانده بیاورد.
على (ع ) به او فرمود:
اگر چنین عددى را به تو بگویم ، اسلام را قبول مى کنى ؟
مرد یهودى گفت : آرى .
فرمود:
روزهاى هفته ات را در روزهاى سالت ضرب کن ،
همان عددى خواهد شد که تو مى خواهى .
مرد یهود 7 روز هفته را در 360 روز سال ضرب کرد،
حاصل عدد 2520 شد که
قابل قسمت بر اعداد از 2 تا 10 مى باشد،
بدون آن که چیزى باقى بماند.
یهودى ،
پس از شنیدن این پاسخ صحیح و مشکل ،
طبق تعهد خود اسلام را قبول کرد.
نام کتاب : عاقبت بخیران عالم ج 1
نویسنده : على محمد عبداللهى
دیو جانس در روز عید از راهى عبور می کرد:
زنی را می بیند خود را آرایش و زینت داده می گذرد.
دیو جانس به اصحاب خود گفت :
این زن از خانه خود بیرون آمده است
تا زینت و زیور خود را به مردم نشان بدهد
و می خواهد مردم او را ببینند
نه اینکه او دیگران را ببیند.
مجموعه قصه هاى شیرین
تالیف : آیه الله حاج شیخ حسن مصطفوى
دیو جانس را دیده و به واسطه بد شکلى و قبح منظره او شروع کرد به سرزنش کردن و بد گفتن .
دیوجانس گفت :
منظره و شکل مرد،
پس از سیرت و باطن او است
ولى در خصوص زن بعکس است ،
نخست بچهره و شکل او متوجه می شوند
سپس به سیرت و صفات قلبى او.
و از این لحاظ، آنچه از مرد در درجه اول مطلوبست :
صفات نفسانى و حسن سیرت و مردانگى او است ،
نه زیبائى صورت و جالب بودن چهره او.
زن بسیار شرمنده و خجل شده و سر به پائین انداخت .
مجموعه قصه هاى شیرین
تالیف : آیه الله حاج شیخ حسن مصطفوى