مرحوم محدّث قمی به خواب پسرش آمد و گفت:
کتابی امانت در فلان نقطه کتابخانهام هست،
آن را ببر و به صاحبش بده،
من اینجا گرفتارم.
پسر میرود و آن کتاب را پیدا میکند؛
امّا در حال بردن،
کتاب به زمین میافتد و کمی خراش برمیدارد.
دوباره پدر را در خواب میبیند که میگوید:
چرا در مورد آن خراش که در کتاب ایجاد شده از صاحبش استحلال نکردی؟
من اینجا گرفتارم.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)