اواخر آن شب زمستانى،
مسافران در ایستگاه اتوبوس به انتظار ماشین ایستاده بودند.
مردى تنومند با چهرهاى غیر عادى،
به همراه طفل شش ساله اش
در کنار دیگر مسافران منتظر آمدن اتوبوس بود.
حالت سرگیجه و تهوع،
آن طفل بى چاره را راحت نمی گذاشت.
تااینکه حال آن طفل معصوم بدتر شد
و در کنار خیابان استفراغ کرد.
همه فکر مى کردند غذایى آلوده کودک را مسموم کرده است.
کنجکاوى،
یکى از مسافران را واداشت
از پدر طفل بپرسد فرزندش چه مرضى دارد.
آن مرد پس از کمى سکوت با صداى درشتى گفت:
فرزندم مریض نیست.
امشب او را به مجلس عیش و نوش یکى از دوستانم بردم
و على رغم میل کودک، به او شراب خوراندم!
گفتار فلسفی(کودک) ج2،ص52-
به نقل از کتاب صد حکایت تربیتی مولف:مرتضی بذر افشان