«شخصى بنام عبدالجبار مستوفى حج مى رفت.
او هزار دینار زر همراه داشت،
روزى از کوچه اى در کوفه مى گذشت
به طور اتفاق به خرابه اى رسید،
زنى را دید که در آنجا چیزى را جستجو مى کرد
و بدنبال متاعى بود، ناگاه در گوشه ای مرغ مرده اى دید
و آن را زیر چادر گرفت و از آن خرابه دور شد.
عبدالجبار با خود گفت: