روزی پیامبر اکرم (ص) بسیار ناراحت بود
بطوری که رنگ چهره اش تغییر کرده بود.
در این وقت عربی آمد و خواست نزد حضرت رفته و مطلبی بگوید. اصحاب به او گفتند:
امروز حضرت ناراحت است و صلاح نیست مزاحم او بشوی!
مرد عرب گفت:
به خدا قسم نزد او می روم و او را می خندانم
( و از ناراحتی بیرون می آورم).
پس مرد عرب نزد حضرت رفت و گفت:
ای رسول خدا ما شنیده ایم که دجال وقتی ظهور می کند
مقداری آبگوشت ( یا آش) برای مردم می آورد
و مردم در حال قحطی هستند
و عده ای از گرسنگی می میرند،
آیا اگر من او را دیدم از آن غذا نخورم تا هلاک شوم
یا اینکه از آن غذا بخورم و چون سیر شدم
به خدا ایمان بیاورم و از او بیزاری بجویم؟
حضرت بقدری خندید که دندانهایش پیدا شد،
و فرمود: خدا تو و مؤمنین را از او بی نیاز می کند.
برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت به نقل از شنیدنی های تاریخ