ابو ایوب انصارى یک بچه داشت که از دنیا رفته بود.
ابو ایوب سر کار بود،
زنش گفت خوب حالا شوهرم بیاید من او را ناراحت بکنم چه فایده دارد
بچه مگر زنده مى شود؟
شوهرش آمد جویاى حال بچه شد همسرش گفت خوب شد.
بعد از خوردن شام و خوابیدن و خود را عرضه داشتن به شوهر
و قبل از غسل کردن و نماز شب خواندن مى خواست برود،
گفت یک سوال از تو دارم: