شخصى غلامى را فروخت ،
به مشترى گوشزد کرد که این غلام فقط یک عیب دارد
و آن عیب سخن چینى است
مشترى با همین عیب به معامله راضى شده او را خرید.
مدتى غلام در خانه صاحب جدید خود ماند،
روزى به زن او گفت
شوهرت به تو علاقه اى ندارد
و خیال ازدواج مجدد کرده ،
اگر بخواهى از این فکر منصرف شود
باید بوسیله تیغ مقدارى از موى زیر گلویش را بیاورى
تا دعائى بر آن بخوانم که قلبش به او متمایل شود.
همانروز به شوهرش گفت
زنت رفیق دارد
و با او خوشگذرانى می کند در فکر کشتن تو افتاده
امشب خود را بخواب بزن تا حقیقت بر تو کشف گردد.
آن شب مرد ظاهرا خود را خوابیده نشان داد
نیمه شب متوجه شد
زنش تیغى در دست گرفته بطرف او می آید
خیال کرد براى کشتنش آماده شده
ناگهان از جاى حرکت کرد
و
با او درآویخت بالاخره زن خود را کشت .
بستگان زن از داستان مطلع شدند
و با شوهر به نزاع و جدال پرداختند
کم کم بین دو قبیله زن و شوهر
آتش زد و خورد افروخته شد.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى