حضرت لقمان که معاصر حضرت داود بود،
در ابتدای کارش بنده یکی از ممالیک بنی اسرائیل بود.
روزی مالکش آن جناب
رابه ذبح گوسفندی امر فرمود
و گفت:
بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی کشت
و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالک خود آورد.
پس از چند روز دیگر خواجه اش گفت:
گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفندی کشت
و باز زبان و دل آنرا برای خواجه آورد.
خواجه گفت:
به حسب ظاهر این دو نقیض یکدیگرند!!
لقمان فرمود:
اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند
بهترین اعضأ هستند،
اگر مخالفت کنند
بدترین اجزاست.
خواجه را این سخن پسندیده افتاد
و او را از بندگی آزاد کرد.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت