یکى از مردمان نیکوکار به بازار رفت که غلام (بنده اى) بخرد.
غلام زر خریدى را به او عرضه کردند،
به آن غلام گفت : نام تو چیست ؟
گفت : فلان ، خریدار گفت : چه کاره اى ؟
غلام گفت فلان ،
شخص خریدار به برده فروش گفت :
من این غلام را نمى خواهم ، غلام دیگرى بیاور.
هنگامیکه غلام دیگرى آورد
آن شخص خریدار به آن غلام گفت : نام تو چیست ؟
غلام گفت : هر نامى که تو بگذارى .
مولا گفت : خوراک تو چیست ؟
غلام گفت : آنچه تو عطا کنى .
مولا گفت : چه نوع لباسى مى پوشى ؟
غلام گفت هر لباسى که تو به من بپوشانى .
مولا گفت : چه کاره هستى ؟
غلام گفت : هر دستورى که تو بفرمائى .
مولا گفت : چه چیز را اختیار مى نمائى ؟
غلام گفت : من بنده هستم بنده که از خود اختیارى ندارد.
مولا گفت :
این بنده حقیقى مى باشد. این بنده را باید خرید!! ...
نام کتاب : زبده القصص
مؤ لف : على میرخلف زاده