بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

بصیرت

مسیری که می خواهد سبب افزایش معرفت گردد.

حدیث موضوعی
بصیرت
این وبلاگ جهت معرفت افزایی بهتر و مفیدتر توسط طلبه ای کوچک راه اندازی شده است.
این وبلاگ منتظر نظرات راهگشای همه صاحبان فکر و اندیشه خواهد بود و آنها را در مسیر معرفت افزایی به کار خواهد زد.





Powered by WebGozar

آیه قرآن مهدویت امام زمان (عج)
کد لحظه شمار غیبت امام زمان برای وبلاگهای مهدویت
حدیث موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۴ تیر ۰۰، ۱۱:۱۵ - آلپ صنعت
    عالی
دانشنامه عاشورا
نویسندگان
وصیت شهدا
پیوندها
طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب» ثبت شده است

تصویر حدیثی : سازندگان تاریخ

مرحوم محدّث قمی به خواب پسرش آمد و گفت:

کتابی امانت در فلان نقطه کتابخانه‌ام هست،

آن را ببر و به صاحبش بده،

من اینجا گرفتارم.

پسر می‌رود و آن کتاب را پیدا می‌کند؛

امّا در حال بردن،

کتاب به زمین می‌افتد و کمی خراش برمی‌دارد.

دوباره پدر را در خواب می‌بیند که می‌گوید:

چرا در مورد آن خراش که در کتاب ایجاد شده از صاحبش استحلال نکردی؟

من اینجا گرفتارم.

(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت) 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۳
محمد یونسی
             

علی بن عیسی اربلی(ره) در کتاب کشف الغمه به سند خود از ابی سعید خدری روایت کرده که

روزی علی بن ابیطالب (ع) مختصری به عنوان قیلوله

(خواب قبل از اذان ظهر)

خوابید

و چون برخاست به فاطمه(ع) فرمود:

ای فاطمه آیا غذایی پیش تو هست که مرا بدان سیر کنی؟

فاطمه عرض کرد:

نه! سوگند بدان خدایی که پدرم را به نبوت و تو را به وصیت گرامی داشته

امروز چیزی که بتوانم بدان تو را سیر کنم ندارم

و بلکه دو روز است که

غذایی جز همان که برای تو می آوردم در خانه نبود

و من تو را

بر خود و دو فرزندم حسن و حسین مقدم می داشتم

و آن غذا را برای تو می آوردم!

علی (ع) فرمود:

ای فاطمه چرا به من خبر ندادی تا برای شما چیزی تهیه کنم؟

فاطمه عرض کرد:

ای ابوالحسن از خدای خود شرم داشتم

چیزی از تو بخواهم

و تو را به چیزی تکلیف کنم که قدرت آن را نداری.
(برگرفته از نرم افزار هدایت در حکایت)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۵۱
محمد یونسی

در تفسیر روح البیان نقل شده است:

سه برادر در شهری زندگی می کردند،

برادر بزرگ تر ده سال روی مناره ی مسجدی اذان می گفت و پس از ده سال از دنیا رفت.

برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.

به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛

اما او قبول نمی کرد.

گفتند: مقدار زیادی پول به تو می دهیم!

گفت: صد برابرش را هم بدهید، حاضر نمی شوم.

پرسیدند:

مگر اذان گفتن بد است؟

گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم.

علت را پرسیدند،

گفت:

این مناره جایی است که دو برادرم را بی ایمان از دنیا برد؛

چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم

و خواستم سوره ی «یس» بخوانم تا آسان جان دهد،

مرا از این کار نهی می کرد.

برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.

برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.

گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم

چرا شما دو نفر بی ایمان مُردید!

گفت:

زمانی که به مناره می رفتیم، به ناموس مردم نگاه می کردیم،

این مسئله فکر و دل مان را به خود مشغول می کرد

و از خدا غافل می شدیم،

برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.

یکصد موضوع، پانصد داستان 1/222؛ به نقل از: داستان های پراکنده 1/123.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۵۶
محمد یونسی