روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله
با عده اى در مسجد نشسته به صحبت مشغول بودند.
کنیزکى از انصار وارد شد،
از پشت سر نزدیک گردیده
جامه آن جناب را بطور پنهانى گرفت.
پیغمبر صلى الله علیه و آله
آن بزرگ رهبر اخلاقى جهان برخاست ،
گمان کرد با او کارى دارد.
بعد از برخاستن کنیز چیزى نگفت
آن جناب نیز به او حرفى نزد، در جاى خود نشست .
براى مرتبه دوم جامه ایشان را گرفت
ولى چیزى نگفت
و همچنین تا مرتبه چهارم
پیغمبر صلى الله علیه و آله برخاست
کنیز از پشت سر
مقدارى پارچه جامه حضرت را پاره کرده رفت .
مردم اعتراض کردند که این چه کار بود کردى؟
چهار بار پیغمبر صلى الله علیه و آله را بلند نمودى
و چیزى نگفتى خواسته تو چه بود؟
گفت :
در خانه ما مریضى است مرا فرستادند
که تکه اى از جامه پیغمبر صلى الله علیه و آله را جدا کنم
به عنوان تبرک همراه او بنمایند
تا شفا یابد
تا مرتبه سوم که مى خواستم
کار خود را انجام دهم آن جناب گمان مى کرد
من کارى دارم ،
از طرفى حیا مى کردم
تقاضاى مقدارى از جامه ایشان را بنمایم
بالاخره در مرتبه چهارم
پاره اى از جامه را چنانچه مشاهده کردید بریدم.
داستانها و پندها جلد دوم گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى به نقل از:بحار جزء 16 ص 264 نقل از کافى